باغ، بوستان، پالیز، پالیزگاه، فالیز، باشنگان، برای مثال به پالیز بلبل بنالد همی / گل از نالۀ او ببالد همی (فردوسی۴ - ۱۵۸۵)، کشتزار، زمینی که در آن خیار، خربزه، هندوانه و امثال آن ها کاشته باشند، باغتره
باغ، بوستان، پالیز، پالیزگاه، فالیز، باشَنگان، برای مِثال به پالیز بلبل بنالد همی / گل از نالۀ او ببالد همی (فردوسی۴ - ۱۵۸۵)، کشتزار، زمینی که در آن خیار، خربزه، هندوانه و امثال آن ها کاشته باشند، باغتره
فالیز. جالیز. باغ. بوستان. گلستان: بپالیز چون برکشد سرو شاخ سر تاج خسرو برآید ز کاخ. فردوسی. یکی شارسان گردش اندر فراخ پر ایوان و میدان و پالیز و کاخ. فردوسی. بدو گفت گوینده کای شهریار بپالیز گل نیست بی رنج خار. فردوسی. ستاره بریشان بنالد همی بپالیز گلبن ببالد همی. فردوسی. که گم شد ز پالیز سرو سهی پراکنده شد تخت شاهنشهی. فردوسی. پراکنده شد در جهان آگهی که گم شد ز پالیز سرو سهی. فردوسی. بگسترد کافور بر جای مشک گل ارغوان شد بپالیزخشک. فردوسی. ببالد بکردار سرو بلند بپالیز هرگز نگردد نژند. فردوسی. شهنشاه بیند پسند آیدش بپالیز سرو بلند آیدش. فردوسی. پیامی فرستاد نزدیک گو که ای تخت را چون بپالیز خو. فردوسی. گل خو بپالیز شاهی مباد چو باشد نیاید ز پالیز یاد. فردوسی. ز شادی دل خویش را نو کنم همه روی پالیز بی خو کنم. فردوسی. بپالیز زیر گل افشان درخت بخفت این سه آزادۀ نیکبخت. فردوسی. از ایوان و از کاخ و پالیز و باغ ز رود و ز دشت و ز کوه و ز راغ. فردوسی. بیاراست شهری ز کاخ بلند ز پالیز و ز گلشن ارجمند. فردوسی. بپالیز چون برکشد سرو شاخ سرسبز شاخش برآید بکاخ. فردوسی. پر از نرگس و سیب و نار و بهی چو پالیز گردد ز مردم تهی. فردوسی. بفرمان ببردند پیروز تخت نهادند زیر گل افشان درخت می و جام بردند و رامشگران بپالیز رفتند با مهتران. فردوسی. جهان چون بهشت دلاویز بود پر از گلشن و باغ و پالیز بود. فردوسی. نویسنده را خواند و پاسخ نوشت بپالیز کینه درختی بکشت. فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1945). بپالیز بلبل بنالد همی گل از نالۀ او ببالد همی. فردوسی. چو آمد (سیاوش) بدان جایگه دست آخت دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت ز ایوان و میدان و کاخ بلند ز پالیز و ز گلشن ارجمند بیاراست شهری بسان بهشت بهامون گل و سنبل و لاله کشت. فردوسی. در و دشت و پالیز شد چون چراغ چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ. فردوسی. رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب بر سر پالیزبان کمتر زند پالیزبان. ضمیری. ، کشتزار، مزرعه (عموماً). و در زمان ما مزارع صیفی کاری را گویند یعنی آن جایها که هندوانه و خربزه و گرمک و طالبی و کدو و خیار و چغندرو گزر و امثال آن کارند. خضریج. خربزه زار. خیارزار. کدوزار. هندوانه زار. مبطخه. (دهار). تره زار. (اوبهی) : همه شب بدی خوردن آئین او (فرائین) دل مهتران پر شد از کین او شب تیره همواره گردان بدی بپالیزها یا بمیدان بدی. فردوسی. زمانی بدین داس گندم درو بکن پاک پالیزم از خاک و (خارو؟) خو اسدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). پالیز میان پای او را پیوسته خیار کشته دیدم. ادیب صابر. آن خرسری که شعر سراید بلحن خر پالیزشاعران را گوید سر خرم. سوزنی. ور بازرسانند بدان مجلس خود را ایشان سر خر باشند آن مجلس پالیز. سوزنی. مرده پیش او کشی زنده شود چرک در پالیز روینده شود. مولوی. خاک ما را ثانیاً پالیز کن هیچ من را بار دیگر چیز کن. مولوی. چون صبح شد پالیز را آب دادم و در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم. (انیس الطالبین بخاری). پالیزی کشته بودم روزی حضرت خواجه بر آن موضع گذر کردند ماحضری نبود در پالیز تفحص کردم. (انیس الطالبین بخاری). درویشان حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه پالیز کشته بودند. (انیس الطالبین بخاری). شما این زمان پالیز را جوی میکشیدید. (انیس الطالبین بخاری)
فالیز. جالیز. باغ. بوستان. گلستان: بپالیز چون برکشد سرو شاخ سر تاج خسرو برآید ز کاخ. فردوسی. یکی شارسان گردش اندر فراخ پر ایوان و میدان و پالیز و کاخ. فردوسی. بدو گفت گوینده کای شهریار بپالیز گل نیست بی رنج خار. فردوسی. ستاره بریشان بنالد همی بپالیز گلبن ببالد همی. فردوسی. که گم شد ز پالیز سرو سهی پراکنده شد تخت شاهنشهی. فردوسی. پراکنده شد در جهان آگهی که گم شد ز پالیز سرو سهی. فردوسی. بگسترد کافور بر جای مشک گل ارغوان شد بپالیزخشک. فردوسی. ببالد بکردار سرو بلند بپالیز هرگز نگردد نژند. فردوسی. شهنشاه بیند پسند آیدش بپالیز سرو بلند آیدش. فردوسی. پیامی فرستاد نزدیک گو که ای تخت را چون بپالیز خو. فردوسی. گل خو بپالیز شاهی مباد چو باشد نیاید ز پالیز یاد. فردوسی. ز شادی دل خویش را نو کنم همه روی پالیز بی خو کنم. فردوسی. بپالیز زیر گل افشان درخت بخفت این سه آزادۀ نیکبخت. فردوسی. از ایوان و از کاخ و پالیز و باغ ز رود و ز دشت و ز کوه و ز راغ. فردوسی. بیاراست شهری ز کاخ بلند ز پالیز و ز گلشن ارجمند. فردوسی. بپالیز چون برکشد سرو شاخ سرسبز شاخش برآید بکاخ. فردوسی. پر از نرگس و سیب و نار و بهی چو پالیز گردد ز مردم تهی. فردوسی. بفرمان ببردند پیروز تخت نهادند زیر گل افشان درخت می و جام بردند و رامشگران بپالیز رفتند با مهتران. فردوسی. جهان چون بهشت دلاویز بود پر از گلشن و باغ و پالیز بود. فردوسی. نویسنده را خواند و پاسخ نوشت بپالیز کینه درختی بکشت. فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1945). بپالیز بلبل بنالد همی گل از نالۀ او ببالد همی. فردوسی. چو آمد (سیاوش) بدان جایگه دست آخت دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت ز ایوان و میدان و کاخ بلند ز پالیز و ز گلشن ارجمند بیاراست شهری بسان بهشت بهامون گل و سنبل و لاله کشت. فردوسی. در و دشت و پالیز شد چون چراغ چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ. فردوسی. رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب بر سر پالیزبان کمتر زند پالیزبان. ضمیری. ، کشتزار، مزرعه (عموماً). و در زمان ما مزارع صیفی کاری را گویند یعنی آن جایها که هندوانه و خربزه و گرمک و طالبی و کدو و خیار و چغندرو گزر و امثال آن کارند. خِضریج. خربزه زار. خیارزار. کدوزار. هندوانه زار. مبطخه. (دهار). تره زار. (اوبهی) : همه شب بدی خوردن آئین او (فرائین) دل مهتران پر شد از کین او شب تیره همواره گردان بدی بپالیزها یا بمیدان بدی. فردوسی. زمانی بدین داس گندم درو بکن پاک پالیزم از خاک و (خارو؟) خو اسدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). پالیز میان پای او را پیوسته خیار کشته دیدم. ادیب صابر. آن خرسری که شعر سراید بلحن خر پالیزشاعران را گوید سر خرم. سوزنی. ور بازرسانند بدان مجلس خود را ایشان سر خر باشند آن مجلس پالیز. سوزنی. مرده پیش او کشی زنده شود چرک در پالیز روینده شود. مولوی. خاک ما را ثانیاً پالیز کن هیچ من را بار دیگر چیز کن. مولوی. چون صبح شد پالیز را آب دادم و در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم. (انیس الطالبین بخاری). پالیزی کشته بودم روزی حضرت خواجه بر آن موضع گذر کردند ماحضری نبود در پالیز تفحص کردم. (انیس الطالبین بخاری). درویشان حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه پالیز کشته بودند. (انیس الطالبین بخاری). شما این زمان پالیز را جوی میکشیدید. (انیس الطالبین بخاری)
از پالا، اسپ یا اسب جنیبت و آهنگ، بمعنی کش، کشنده، رشته ای که بر گوشۀ لگام بسته بود. دوالی یا طنابی که بر گوشۀ لگام بندند و اسپ را بدان کشند. (لغت نامۀ اسدی). مجر (؟) باشد. آن رشته که بر لگام بسته از ابریشم یا موی. (لغت نامۀ اسدی چ تهران). دوالی بود که بر کنار لگام بسته باشند که بدان اسب را ببندند و ترکان آنرا چلبر گویند. (اوبهی). رسنی که به لجام بسته اسپ کوتل را بآن کشند. (غیاث اللغات). دوالی باشد که بر لگام بندند که در روز جنگ بدان دست خصم بندند. (از فرهنگی خطی). ریسمانی که بر کنار لجام اسب جنیبت بندند و صید و شکار و مجرم و گناهکار را نیز بدان محکم بربندند و کمند دوشاخه و چرمی که بر گردن سگ نهند. (برهان). قبض کش. کمند. پالاهنگ. قیاد. (مهذب الاسماء). مقود. (دهار) ، جنب، به پالهنگ کشیدن. (منتهی الارب) : فرود آمد از پشت زین پلنگ بزد بر کمر بر، سر پالهنگ. فردوسی. بر اسبش بکردار پیلان مست گرفت آن زمان پالهنگش بدست. فردوسی. ورا دید بسته بزین بر چو سنگ دو دستش پس پشت با پالهنگ. فردوسی. بشد بر پی میش و تیغش بچنگ گرفته بدست دگر پالهنگ. فردوسی. ببندم ببازو یکی پالهنگ پیاده بیایم بچرم پلنگ. فردوسی. نترسید اسفندیار از گزند ز فتراک بگشاد پیچان کمند بنام جهان آفرین کردگار بینداخت بر گردن کرگسار ببند اندر آمد سر و گردنش بخاک اندر افکند لرزان تنش دو دست از پس و پشت بستش چو سنگ گره زد بگردنش برپالهنگ. فردوسی. نشاندش بر اسب و میان بست تنگ همی رفت پیشش بکف پالهنگ. فردوسی. به هر جای از اسب مگذار چنگ عنان دار پیوسته با پالهنگ. اسدی. ای سوزنی براسب انابت سوار شو بستان ز دست دیو فریبنده پالهنگ. سوزنی. تو بر کرۀ توسنی در کرم... که گر پالهنگ از کفت درگسیخت تن خویشتن کشت و خون تو ریخت. سعدی. آن خر مسکین میان خاک و سنگ کژ شده پالان دریده پالهنگ. مولوی. ، یوغ. لباد. جوه. سراماج. جغ. چغ. ساجور، پالهنگ سگ. (زمخشری) : ببستش بر آن اسب بر همچو سنگ فکنده بگردن درش پالهنگ. فردوسی. که فردا بیاید بر من بجنگ ببینی بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. ببندم دو دستش بکردار سنگ درآرم بگردنش برپالهنگ. فردوسی. ببند کمندش ببسته دو چنگ فکنده بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. بدان زه ببستی دو دستش چو سنگ نهادی بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ فکنده بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. فرامرز را دست بسته چوسنگ بگردن نهاده ورا پالهنگ بیارم بدرگاه افراسیاب سر نیزه بگذارم از آفتاب. فردوسی. وگر همچنانم برد بسته چنگ نهاده بگردن برم پالهنگ. فردوسی. بوقت کارزار خصم وروز نام و ننگ تو فلک در گردن آویزد شغا و پالهنگ تو. فرخی. هر شهسوار فضل که شد با تو همعنان یابد بگرد گردن از اندام پالهنگ. سوزنی. بادا ز اسب او بگلوی تو پالهنگ. سوزنی. بر گردن اختیار اصرار اکنون نه ردیست پالهنگ است. انوری. ز هر سو کشان زنگئی چون نهنگ بگردن در افسار یا پالهنگ. نظامی. ما نیز امشب پالهنگ در گردن اندازیم و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم باشد که گشایشی پدید آید. (انیس الطالبین بخاری) ، زمام کشتی: مرکبان آب دیدم سرزده بر روی آب پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران. فرخی. ، نزد مجرّدین آنچه باعث تعلق باشد. (برهان) ، مجرّه. (مهذب الاسماء). آسمان دره. کهکشان. و رجوع به پالاهنگ شود
از پالا، اسپ یا اسب جنیبت و آهنگ، بمعنی کش، کشنده، رشته ای که بر گوشۀ لگام بسته بود. دوالی یا طنابی که بر گوشۀ لگام بندند و اسپ را بدان کشند. (لغت نامۀ اسدی). مجر (؟) باشد. آن رشته که بر لگام بسته از ابریشم یا موی. (لغت نامۀ اسدی چ تهران). دوالی بود که بر کنار لگام بسته باشند که بدان اسب را ببندند و ترکان آنرا چلبر گویند. (اوبهی). رسنی که به لجام بسته اسپ کوتل را بآن کشند. (غیاث اللغات). دوالی باشد که بر لگام بندند که در روز جنگ بدان دست خصم بندند. (از فرهنگی خطی). ریسمانی که بر کنار لجام اسب جنیبت بندند و صید و شکار و مجرم و گناهکار را نیز بدان محکم بربندند و کمند دوشاخه و چرمی که بر گردن سگ نهند. (برهان). قبض کش. کمند. پالاهنگ. قیاد. (مهذب الاسماء). مِقوَد. (دهار) ، جنب، به پالهنگ کشیدن. (منتهی الارب) : فرود آمد از پشت زین پلنگ بزد بر کمر بر، سر پالهنگ. فردوسی. بر اسبش بکردار پیلان مست گرفت آن زمان پالهنگش بدست. فردوسی. ورا دید بسته بزین بر چو سنگ دو دستش پس پشت با پالهنگ. فردوسی. بشد بر پی میش و تیغش بچنگ گرفته بدست دگر پالهنگ. فردوسی. ببندم ببازو یکی پالهنگ پیاده بیایم بچرم پلنگ. فردوسی. نترسید اسفندیار از گزند ز فتراک بگشاد پیچان کمند بنام جهان آفرین کردگار بینداخت بر گردن کرگسار ببند اندر آمد سر و گردنش بخاک اندر افکند لرزان تنش دو دست از پس و پشت بستش چو سنگ گره زد بگردنش برپالهنگ. فردوسی. نشاندش بر اسب و میان بست تنگ همی رفت پیشش بکف پالهنگ. فردوسی. به هر جای از اسب مگذار چنگ عنان دار پیوسته با پالهنگ. اسدی. ای سوزنی براسب انابت سوار شو بستان ز دست دیو فریبنده پالهنگ. سوزنی. تو بر کرۀ توسنی در کرم... که گر پالهنگ از کفت درگسیخت تن خویشتن کشت و خون تو ریخت. سعدی. آن خر مسکین میان خاک و سنگ کژ شده پالان دریده پالهنگ. مولوی. ، یوغ. لَباد. جوه. سراماج. جُغ. چُغ. ساجور، پالهنگ سگ. (زمخشری) : ببستش بر آن اسب بر همچو سنگ فکنده بگردن درش پالهنگ. فردوسی. که فردا بیاید بر من بجنگ ببینی بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. ببندم دو دستش بکردار سنگ درآرم بگردنش برپالهنگ. فردوسی. ببند کمندش ببسته دو چنگ فکنده بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. بدان زه ببستی دو دستش چو سنگ نهادی بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ فکنده بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. فرامرز را دست بسته چوسنگ بگردن نهاده ورا پالهنگ بیارم بدرگاه افراسیاب سر نیزه بگذارم از آفتاب. فردوسی. وگر همچنانم برد بسته چنگ نهاده بگردن برم پالهنگ. فردوسی. بوقت کارزار خصم وروز نام و ننگ تو فلک در گردن آویزد شغا و پالهنگ تو. فرخی. هر شهسوار فضل که شد با تو همعنان یابد بگرد گردن از اندام پالهنگ. سوزنی. بادا ز اسب او بگلوی تو پالهنگ. سوزنی. بر گردن اختیار اصرار اکنون نه ردیست پالهنگ است. انوری. ز هر سو کشان زنگئی چون نهنگ بگردن در افسار یا پالهنگ. نظامی. ما نیز امشب پالهنگ در گردن اندازیم و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم باشد که گشایشی پدید آید. (انیس الطالبین بخاری) ، زمام کشتی: مرکبان آب دیدم سرزده بر روی آب پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران. فرخی. ، نزد مجرّدین آنچه باعث تعلق باشد. (برهان) ، مجرّه. (مهذب الاسماء). آسمان دره. کهکشان. و رجوع به پالاهنگ شود
باغ بوستان جالیز فالیز گلستان، کشتزار مزرعه، آنجایها که هندوانه و خربزه و گرمک و طالبی و کدو و خیار و چغندر و امثال آن کارند مزارع صیفی کاری: خربزه زار خیار زار کدوزار هندوانه زار تره زار
باغ بوستان جالیز فالیز گلستان، کشتزار مزرعه، آنجایها که هندوانه و خربزه و گرمک و طالبی و کدو و خیار و چغندر و امثال آن کارند مزارع صیفی کاری: خربزه زار خیار زار کدوزار هندوانه زار تره زار